اگر می خواهم در طبقه نهم زندگی کن
پس در طبقه دوم حتمن باید بوکفسکس زندگس کند
تا در صبحگاه های درب و داغان، وقتی بر طناب تاب می خورد
تنها انتخابم – کدام یک به نرمی در قلبم می لغزد، کارد آشپزخانه یا چاقوی جیبی؟
وقتی غرق در افکار، ناگهان پایم از بالکن لیز می خورد
(با سرعت پیش بینی شده 18 متر بر ساعت)
بوکفسکی بتواند از سوزش قلب از خواب بپرد
سرش را زیر شیر آب بگیرد
با انگشتان زمختش آبجوی صبح به خیر را باز کند
سیگاری بکشد
شرتش را از زیر تخت خواب پیدا کند و خودش را به بالکن بیاندازد، تا بتواند مرا بگیرد
و می گوید – قلبت چه طور است؟
و قلبم را از یخچال در می آورم
با نصف پیازی که دارم
روی میز پَهن می کنم، می گویم – این است
بوک، این دفعه وکیل دادگستری است
یعنی شاعر نافرجام
شاهزاده نافرجام کاخ دادگستری
چون حق، ادبیات نافرجام است
چون نوسته هر دویمان، چگونه زندگی کردن است
ولی او وقتی برای نابغه بودن ندارد
چون هر روز باید به درک بفرستد افرادی را که
می کُشند، می میرند و فریاد می کشند – با شعر تو نمی توان زندگی کرد
می کُشند، می میرند و فاسد می شوند به خاطر شعر غلط
و با حسادت کاملن عادی نویسندگی، او هر روز سرِ کتابهای مرا می بُرد
بجایش مواد قانون می چیند
عمدن با عارضه شدید روانی
درباده تدریس زندگی به یکدیگر
بعد کوچک می شود
دست هایش را به پشتش گره کرده، می گوید – ببند
و مانند گربه بین پاهای شعرم جمع می شود
و هر روز صبح
(مانند هر صبح اعدام، که لحاف را بر سرت می کشی
و خواهش می کنی تا پنج دقیقه بیشتر بخوابی)
دور از چشم همه، از لای کتاب قوانین جنایی چوب الف شعرم را می تکاند
به دقت تا می کند و در جیب بغلیش پنهان می کند
تا مخفیانه
کاملن مخفیانه
دور از چشم همه در جیب جوانترین اعدامی بگذارد
بوک پیاز را بو میکند
من پیاز را بو می کنم
و در ویرانه های صبح گاه درب و داغان
انفجاری به غمگینی شعر غلط به گوش می رسد
شاعر داتو چاخیان
ترجمه: ادیک بغوسیان