ای هیتلر
اکنون که هیاهو خواموش شده
وقتی من، که شهروند سابق شوروی هستم
جوان، سالم، آماده نبرد، بی فایده در زمان صلح
راحت بر روی سنگ فرش ادئون پلاز نشسته ام
تو را به یک لیوان آبجو دعوت می کنم، کمی غیبت می کنیم
از هر چیز بجز جنگ
در ماریان پلاز پسری را دیدم که از همه پنهان می شد
و زنی که ناگهان قرمز شد
و بچه هایی که سر به زیر می دوند
و عشاقی که رو بر می گردانند
و ملتی که به شدت خجالت می کشند
و تقریبا به یاد ندارند که چرا
و روزهای گسترده در مسکو به یادم آمد
که چگونه بر صندلی کافه ارزان قیمت، ملتی را تماشا می کردم که دلیلی برای خجالت ندارند
هیتلر، من از آنها به شدت می ترسم، از آنهایی که دلیلی برای خجالت ندارند
دلاورانی با چشمان براق، دندانهای براق، با مدال و یراق
از دست پیروزمندان فرار کن
از شور و نشاطشان
از تو خالی بودنشان
هیتلر، آنها فقط شلیک آخر را به یاد دارند
و تقریبا تمام عمر بی کارند
درباره جنگ شوخی می کنند
هشداری در خنده هاشان هست
پیروزمندانی که فراموش می کنند
پیروزمندانی که پیر می شوند
پیروزمندانی که از فرط بی حوصله گی خسته می شوند
هیتلر، نفس راحتی بکش
برای ادامه، شکست لازم است
و کمی گناه، برای زندگی
هیتلر اکنون من کتاب هایم را می بندم
من به جای همه پیروزمندان خجالت می کشم
و تو را به یک لیوان آبجو دعوت میکنم
شاعر داتو چاخیان
ترجمه: ادیک بغوسیان